میان خشخشهای بلندگو صدای زنانهای گفت: «ایستگاه بعد: شهید حقانی.»
قطارش از آن زهواردررفتهها بود. بهنظرم مدتها پیش باید از رده خارج و مرخص میشد امّا نمیدانم روی چه حسابی هنوز در خدمت نگهش داشته بودند. از اینجور قطارها اصلاً خوشم نمیآمد و تا جایی هم که میتوانستم سوارشان نمیشدم. بیشتر اوقات منتظر بعدی میماندم، امّا آن روز عجله داشتم و مجبور بودم سوار اولین قطار شوم.
در واگن رنگ و رورفتهای که سوارش شدم، یک پیرمرد، مردی جوان و پسر و دختری نشسته بودند. با خودم، پنج نفر میشدیم. پیش خودم فکر کردم که سایر واگنها هم باید به همین خلوتی باشد.
همهی چراغهای واگن روشن نبودند؛ ترکیب نور ضعیفشان با دیوارهای خاکستریِ کبرهبسته، فضا را بیروحتر جلوه میداد. گوشهای نشستم و نگاهی به سایرین انداختم: پیرمرد حسابی شال و کلاه کرده بود و با خودکار چیزهایی روی روزنامه مینوشت، احتمالاً جدول حل میکرد. مرد جوان دست در سینه گره کرده بود و چرت میزد؛ کولهی پیش پایش، هیکل ورزیدهاش و رد عرقهای روی لباسش به کوهنوردان سر صبح میخورد. در انتهای واگن که تاریکتر و چرکتر بهنظر میرسید، پسر و دختر، در کنار هم نشسته بودند. دوتایی چیزهایی به هم میگفتند و مدام میخندیدند. دختر با آنکه ریزنقشتر از پسر بود امّا چند سالی بزرگتر به نظر میآمد.
درها که بسته شدند، قطار با تکانی به راه افتاد. تکانی جزئی بود امّا دختر را انداخت روی پسر و هر دو زدند زیر خنده. پیرمرد نیمنگاهی بهشان انداخت، با صدای بلند آهی کشید و سری تکان داد؛ پسر و دختر دوباره زدند زیر خنده.
شیشهها از بیرون با رد چرکاب لکدار شده بودند. بلعیده شدن نور بیرون، متوجهام کرد که داخل تونل شدیم. دست در سینه گره کردم، سرم را به شیشهی پشتسرم تکیه دادم و چشمهایم را بستم. تکانهای قطار حین حرکت سرم را به شیشه میکوباند، با یکدندگی سعی کردم سرم را ثابت نگه دارم تا شاید ضربات قابل تحمّل شوند امّا دستآخر تسلیم شدم؛ راست نشستم و با بیحوصلگی دوباره اطراف را زیر نظر گرفتم. قطارش مانند محبسی بود که امید داشتم زودتر از آن خلاص شوم. سعی کردم فکرم را مشغول چیزهایی دیگر کنم.
حواسم نبود چهقدر امّا فکر نکنم زمان زیادی گذشته بود که صدایی مهیب رشتهافکارم را از هم گسیخت. به خود آمدم. قطار تکان شدیدی خورد و مرا محکم به شیشه کوباند. سپس جیغکشان بعد از طی مسیر کوتاهی که انگار داشت به زمین کشیده میشد، در میانهی تونل تاریک بازایستد. حواسم به سایرین نبود، امّا خودم را که جمعوجور کردم دیدم خودکار پیرمرد به پشت پاهایم غلتیده و خودش روی ردیف صندلیها ولو شده، آن مرد جوان هدفونبهگوش چرتش پاره شده و با چشمهایی سرخ اطراف را مینگرد و اینبار پسر روی دختر افتاده و باز هم دارند میخندند. لودگیشان داشت کلافهام میکرد.
سر گرداندم تا بیرون را ببینم. تاریکی. چیزی مشخص نبود، البته بهجز آن لکهای چرکاب. چشم چرخاندم. اندک نور داخل واگن لااقل باید دیوارهی تونل که سه-چهار وجب آن طرفتر بود را روشن میکرد امّا انگار دیواری در کار نبود. تعجب نکردم. حدفاصل ایستگاههای شهید حقانی و میرداماد، فضایی بود که قطارها با کم کردن سرعت، ریل عوض میکردند. یکسو به ایستگاه میرداماد میرسید و دیگری، خدا میداند به کجا.
برگشتم. دیدم پیرمرد خودش را جمعوجور کرده و پی خودکارش میگردد. خودکار را برداشتم و تعارفش کردم. چشمان بیروحش مهربان نشد، زیر لب با صدایی خشدار تشکر کرد و خودکار را گرفت.
صدایی ریز سکوت را شکست. هرچه بود، روی سقف قطار بود و انگار داشت به ما نزدیکتر میشد. فکر کردم خیالاتی شدهام. نگاهم از سقف را گرفتم و دیدم پیرمرد هم به سقف خیره شده. آن پسر و دختر هم همینطور؛ به هم چسبیده بودند و نیششان بسته بود. آنها هم صدا را میشنیدند؟ مطمئناً. مرد جوان با دیدن چهرههای مات ما هدفونش را عقب داد و دور گردنش انداخت. بینابین صدای تهدیدآمیزی که به ما نزدیکتر میشد، صدای موسیقی خشن امّا بسیار ضعیف هدفونش را شنیدم. خاموشش کرد.
جیغ و فریادهای متعددی از واگنهای دورتر جلویی برخاست امّا در هیاهوی صدای بالا گم شد. صدا حالا واضحتر شده بود: تقتقهای خارج از شمارِ ریز و ممتد. مثلِ… مثل چه خدایا؟ انگار گلهای پُرتعداد از موجوداتی کوچکجثه داشتند آن بالا برای خودشان میتاختند.
اندکی بعد، صداها آنقدر واضح و بلند شد که میتوانستم قسم بخورم بالای سرمان هستند! میان دریایی از صداها احاطه شده بودیم. واگن میلرزید. چراغها به چشمک افتادند. از ترس نفسم بند آمده بود. آن لحظات خیلی سخت گذشت. انگار زمان کش آمده بود.
سرانجام بهنظرم رسید که صداها دارند کمتر میشوند. داشتند میرفتند. واگن از لرزش بازایستاد و چراغهایی که به چشمک افتاده بودند، آرام گرفتند. نگاهی به بقیه انداختم. پیرمرد چشم بر هم میفشرد و دندان بر هم میسایید؛ انگار درد میکشید. مرد جوان با چشمهای گشاد شدهاش اطراف را میپایید. پسر و دختر هم در آغوش هم مویه میکردند.
حالا صداها خیلی دورتر بودند. بلندگو با صدای خشخش همه را به گوش کرد. لحظاتی گذشت تا آنکه صدای ضعیف راهبر قطار را شنیدیم که گفت: «مسافرین محترم، قطار دچار نقص فنی شده. لطفاً آرامش خودتون رو حفظ کنید و بههیچوجه قطار رو…» صدایی مهیب و تکانی دیگر. جملهاش تکمیل نشد. قطار در تاریکی فرورفت. انگار بهکل برقش قطع شد.
صداها دوباره داشتند بلند میشدند. لابد گلهای که قطار را از ابتدا به انتها تاخته بود، داشت برمیگشت. ناگهان صداها خاموش شدند. لحظهای بعد، صدایی متفاوت به گوش رسید. صدایی مثلِ… صدایی مثل غیژغیژِ پاره شدن فلز! سپس انگار دو دسته شدند. دستهای سقف واگنی را میجوید و دستهی دیگر شروع به دویدن کرد. داشت به ما نزدیک میشد.
از واگنهای دورتر پشتی صدای ضجهای انسانی برخاست امّا خیلی زود خاموش شد یا شاید در هیاهوی صداها گم شد.
صداها همانقدر واضح و بلند شدند که دفعهی قبل. آنها دوباره بالای سر ما بودند و ناگهان ایستادند. نفسم بند آمد. دوباره آن صدای متفاوت؛ صدای غیژغیژِ پاره شدن فلز. انگار داشتند سقف واگن ما را هم میجویدند! خشکم زده بود. با جیغ دختر به خود آمدم. در آن تاریکی چشم چشم را نمیدید. ناخودآگاه برخاستم و به سوی دیگر واگن دویدم. محکم به چیزی خوردم و به زمین افتادم. حس کردم سقف سوراخ شد. تک و توک تقههای افتادنشان به داخل، صداهای نامفهوم پیرمرد، فریاد مرد جوان و جیغهای دختر و پسر، دیوانهکننده بود. میخواستم فریاد بکشم امّا صدایم درنیامد. انگار گلویم قفل شده بود. فریادها همانجا تلنبار میشدند و سنگینیشان را در گلو حس میکردم. روی زمین به عقب خزیدم. به دیوار رسیدم. راه فراری نبود.
باز هم دو دسته شدند. دستهای هنوز سقف را میجوید و از تک و توک سوراخهای ایجاد شدهی روی سقف داشت میآمد داخل و دستهی دیگر هم شروع به دویدن کرد، از بالای سرم گذشت و رفت. تقههای افتادنشان بیشتر شد و ناگهان تکهای از سقف کنده شد و افتاد پایین؛ با خودش تعداد زیادی از آن موجودات را، درحالیکه جیغ میکشیدند، آورد داخل. جیغ و فریادهای افراد واگن به اوج رسید امّا زیاد دوام نیاورد. صدایشان به ضجه تبدیل میشد و یکی بعد از دیگری خاموش شد. حالا فقط صداهای ریز راه رفتن، بو کشیدن و جویدن بود. جویدن گوشت؟ آنها را زنده میخوردند؟ از این فکر بغض کردم. حس کردم چیزی به پایم خورد. سپس یکی دیگر. خشکم زده بود. نمیتوانستم تکان بخورم. عضلاتم از فرمانهایی که بهشان داده میشد، سرپیچی میکردند. تعدادشان زیادتر شد. چنگ میکشیدند، پنجه فرومیکردند، گاز میگرفتند و پیش میآمدند. گلویم از فریادهای محبوسهاش داشت میترکید. بغضم شکست و اشکهای گرمم را روی صورتم احساس کردم.
چه پایان مزخرفی! سوزش. گزش. بوی خون. بوی عرق. بوی تعفن؛ بوی تعفن آنها!
چشم فروبستم.
***
نوری پشت پلکهایم را روشن کرد و به دنبال آن، صدایی مهیب شنیدم که آن موجودات را به جیغ انداخت و مشوّش کرد. چشم باز کردم، تاریکی بود و موجوداتی که درست نمیدیدمشان امّا حس میکردم که روی من در هم میلولند. ناگهان نوری خیرهکننده همهجا را روشن کرد و صدای رعدآسایش جیغهای آن موجودات را درآورد. رهایم کردند. پراکنده میشدند و در تلاش برای فرار بودند.
درد. بوی خون. نمیتوانستم تکان بخورم. نوری دیگر و صدایش. در نور آن موجودات را دیدم؛ مثل خرموش کوچکجثه بودند امّا سیاهرنگ. دوباره صدای جویدن. دیوار و کف را میجویدند تا سوراخشان کنند؛ تا فرار کنند. تعدادشان کم شد. نوری دیگر و صدایش. بهنظرم رسید فردی با لباسی براق آن بیرون دیدم. سرم گیج رفت و دیگر نفهمیدم چه شد.
***
تکان.
هوشیار شدم. امیدوار بودم همهش یک کابوس بوده باشد امّا نبود. درد داشتم. دردی که در بند بند وجودم رسوخ کرده بود و امانم را بریده بود.
قطار تکان تکان میخورد. به راه افتاده بود. آرام آرام نور ایستگاه داخل واگن را روشن کرد و وضع وحشتناکش را به نمایش گذاشت. مانند مسلخ، خون کفش را گرفته بود و روی دیوارهایش لک انداخته بود. اینور و آنور، تعدادی جسد کوچکجثه پراکنده بود. یکیشان آنقدر نزدیک بود که دیدم نه مو دارد و نه دم، عوضش پوستی سیاه، چیندار و زخموزیلیشده داشت و چشمانی سفید.
تودههای خونین بزرگتری، پوشیده در پارچههایی تکهپاره، کف واگن ولو بودند. احتمالاً سایرین بودند. همگی مرده بودند؟ زنده زنده خورده شده بودند؟ دیدم یکیشان تکانی خورد.
یکی از درهای واگن باز شد. دو زن و یک مرد مجهز به تجهیزات امدادی وارد شدند. هرچه در توان داشتم جمع کردم تا توجهشان را جلب کنم. فقط تکنالهای از گلویم خارج شد؛ کارساز بود. مرا دیدند و دو نفرشان فوراً به سراغم آمدند. نفر سوم مشغول وارسی واگن و اجسادش ماند. با خودم گفتم که دیگر تمام شد! نجات یافتهام. زن کنارم زانو زد، مرد سرنگی را آماده کرد و به او داد. اگر هم میخواستم، نمیتوانستم مقاومتی کنم. او سرنگ را در گردنم فرو کرد. لحظاتی بعد حس کردم دردهایم تسکین یافته. تصاویر تار شدند، سرم گیج رفت و دیگر نفهمیدم چه شد.
***
چشم که باز کردم، در فضایی نورانی بودم. تصاویر واضحتر شدند؛ نه، نورانی نبود. در اتاقی روشن و سفید بودم. زخمهایم پانسمان شده بود و لباس سرهمی تمیزی به تن داشتم. مادرم که در کنارم داشت ذکر و دعا میخواند، دید که چشم باز کردهام. متحیّر بود. درحالیکه اشک میریخت، در آغوشم گرفت و قربانصدقهام رفت. تهی از هر احساسی بودم.
***
پرستار داشت وضعیتم را بررسی میکرد که کسی در زد. دو مرد آمدند داخل و پرستار را مرخص کردند. آنها را نمیشناختم. ملاقاتیهایم به اعضای اصلی خانواده محدود بود و برای سایرین قدغن. نمیدانم چرا. برادرم میگفت یک سرباز به صورت تماموقت جلوی در اتاقم کشیک میدهد. به شوخی گفته بود که آن سرباز مراقب است تا آن موجودات دوباره به سرم نریزند. این دو مرد که بودند و حرف حسابشان چه بود؟
یک صندلی کنار تختم بود، یکیشان روی آن نشست و دیگری صندلی دیگری از گوشهی اتاق پیش کشید و روی آن نشست. خودشان را مأمور گروه حقیقتیاب معرفی کردند. گفتند مسائل مربوط به پرونده بررسی شده و قرار است آن را مختومه کنند. ظاهراً این واقعه بازتاب رسانهای گستردهای داشته و حواشی بسیاری به وجود آورده. برای اینکه گزارش نهایی محکم باشد و به تمام گمانهزنیها پایان دهند، میخواستند تأیید و تصدیق بازماندههایی مانند من را ضمیمه کنند.
در آن گزارش اینطور آمده بود که وقتی قطارِ از رده خارج، دچار نقص فنی شد، اتصالیها موجب شد جریانات برق فشار قوی بیستوسه مسافر را به کام مرگ بکشاند. مقصر نهایی شرکت متولی متروی تهران بود. البته گواهانی بر مدعاشان عنوان شده بود امّا مضحک بود! من خودم به عینه دیده بودم که چه شد!
چیزی نگفتم. آنها هم نگفتند. به نظر میرسید سر اینکه به مدت زمانی برای تفکر احتیاج دارم، به توافق رسیدهایم.
منطقی به موضوع نگاه کردم؛ واقعیتم بوی دروغ میداد و دروغشان بوی واقعیت! آخر صدایم به کجا میرسید؟ اگر هم میرسید، لابد میگفتند که فشارهای عصبی ناشی از آن شرایط سخت باعث این توهمات شده. زیادی پافشاری میکردم، برچسب بیمار روانی رویم میخورد. اصلاً چه کسی حرفم را جدی میگرفت؟ حتی بر فرض محال اگر کسی یا کسانی حرفم را جدی میگرفتند و منجر به دردسر میشد، خیلی راحت سرم را میکردند زیر آب!
تصمیم گرفتم به جای خودم، داستانم را راهی گور کنم. گفتم داستانم؟ خب، حالا که داستانشان مقتدرانه جای واقعیت تکیه زده، چه فرقی میکند؟ لااقل از داستان من خیلی باورپذیرتر بود.
امّا چه چیز را پنهان میکنند؟ اصلاً چرا پنهانش میکنند؟ آن موجودات چه بودند؟ از کجا آمده بودند؟ آن یکی تونل به کجا میرفت؟
امیر رستمی
برگزیده مسابقهی داستان نویسی راما