هیچکس تاکنون چنین چیزی بهچشم ندیده بود. نیمهشب که رفتگر میدان اصلی شهر شروع کرد به داد و فریاد، اهالیِ از خوابپریدهی محل، تنها دو احتمال در ذهن داشتند: یا به او حمله کردهاند یا عقلش را از دست داده. ولی زمانی که چند نفر با نیت کمک کردن، و یا شاید هم فضولی، به خیابان هجوم آوردند تعداد داد و فریادها بیشتر هم شد. شیئی عظیم میدان شهر را گرفته بود. بنظر میرسید تودهای از گوشت و غده باشد. مایعاتی غلیظ از رویش فرو میریخت و شاخکهایی بلند در اطرافش وول میخوردن. از اهالی، هیچکس تا صبح نخوابید و هیچکس فردای آن روز سر کار نرفت. علیرغم این احساسشان که هرچه زودتر به روال عادی برگردند هضم شرایط موجود آسانتر خواهد شد، ولی این “شرایط موجود” عجیبتر از آن بود که بتوانند خیلی زود به روال عادی بازگردند. قصابی که مغازهاش دقیقا روی میدان قرار داشت از این وضعیت اصلا راضی نبود.
((معلوم نیست این کثافت از کجا پیداش شده!))
((احتمالا از مواد شیمیایی که توی فاضلاب ریخته شده به وجود اومده.))
حدس از طرف مهندس م. بود که عینک کوچکش روی دماغش سر خورده و از بالای آن به منظره عجیب پیش روی خود نگاه میکرد.
((لازم نکرده افاضات از خودت بدی. هیچکس نمیدونه دقیقا چی به چیه!))
با شمارههای اضطراری تماس گرفته شد، ولی پلیس و آتشنشانی هم نمیدانستند چه واکنشی نشان دهند. توی کتابهایشان نوشته نشده بود. پس با شماریهای اضطراریتر تماس گرفتند و خبر دادند که ارتش با تیمی از دانشمندان در راه است. خبر طوری همه جا پیچید که انگار نه فقط کل کشور، بلکه تمام توجه دنیا، به سمت میدان و آن شیئی که اکنون آن را تومور مینامیدند جلب شده است. مدتی نگذشت که اهالی شهر سنگینی نگاه میلیاردها چشم را بر روی خود حس میکردند. هیچکس نمیدانست بعد از این چه اتفاقی خواهد افتاد و حتی اکنون دقیقا چه اتفاقی در حال افتادن است.
اولین چیزی که به روال عادی بازگشت بازشدن بانکها بود. مدیران اعتقاد داشتند پول، خون کشور است که از بالا تا پایین آن جریان دارد و موضوعی پیشپا افتاده و ماورالطبیعه نباید اختلالی در قلب تپنده آن، یعنی بانکها، ایجاد کند. بعد از بانکها نوبت به مدارس بود تا بچهها را در آغوش بگیرند و والدین از خدا خواسته آنها را بهزور بفرستند تا دیگر نگران بازی کردنشان با شاخکهای تومور نشوند. بچهها درکی از این موضوع نداشتند که تومور چقدر ترسناک و چندشآور است. بعد از مدارس، سایر اماکن هم آرام آرام به روال عادی بازگشتند و سه روز بعد از رسیدنِ ارتش و تیم کارشناسان به منطقه فقط مغازههای دور میدان تعطیل بودند. تومور بوی گندی از خود ساطع میکرد و بعضی اوقات مایعاتی سبز و بنفش تا چندین متر به اطراف میریخت که رفت و آمد را در اطراف میدان سخت میکرد. وقتی اعلام کردند که تومور تا انجام کامل تحقیقات نابود نخواهد شد، مردم شهر بسیار عصبانی شدند.
((این مسخره بازیها یعنی چی ؟ …))
قصاب درحالی که لیوان الکلش را پشت سر هم به میز میکوبید ادامه داد :
((اون … آش … غال … با … ید … نا … بود … بشه!))
همه تاییدکنان سر تکان دادند. تعداد زیادی از اهالی شهر برای فرار از گرمای سخت تابستان به درون کافه کوچکی، که در یکی از خیابانهای نزدیک میدان قرار داشت، هجوم برده بودند. مهندس م. که ساکت یک گوشه نشسته و به لیوانش خیره شده بود، سر تکان نداد. انگار غرق در افکار خود بود. یکی از اهالی محل گفت:
((اصلا ممکنه چیزی شیطانی و بدشوم باشه. من نمیدونم چرا این احتمال رو نمیدن و احترامی برای این موضوعات قائل نیستند. بنظر من کلیسا باید با موضوعات غیر طبیعی اینچنینی برخورد بکنه نه دانشمندها.))
قصاب تکرار کرد :
(( اون چیز باید نابود بشه و اگر اونها این کار رو نمیکنن ما خودمون انجامش میدیم!))
اینبار سخنانی پراکنده در تایید حرفهای او بلند شد. تصمیم گرفتند بدون توجه به تصمیمات مقامات آن موجود شیطانی را از بین ببرند. هرکس نظری میداد. آتش، بمب دستی، اسید، تبر، آب مقدس و … در این میان کسی پیشنهاد داد با مهندس مشورت کنند. قصاب با تعجب پرسید:
((با اون؟ برای چی؟))
((خُب، ایشون تحصیلات دانشگاهی دا…))
((تحصیلات دانشگاهی! عزیز من مطمئن باش هیچ چیز مهمی وجود نداره که اون بدونه و ما ندونیم. من خودم هم میتونستم برم و توی دانشگاه تحصیلاتم رو ادامه بدم. نرفتم چون دوست نداشتم. از همون اولش هم از بچه خرخونها بدم میومد. لازم نکرده باهاش مشورت کنیم. خودمون میدونیم که باید چیکار کنیم و چی درسته و چی غلط.))
تصمیم بر آن شد که سربازانِ پاسبان اطراف تومور را زیر نظر بگیرند و در موقعیت مناسب نفت بریزند روی تومور و آن را آتش بزنند. این موضوع بهسرعت در شهر پیچید. مهندس م. وسوسه شده بود پیشنهاد عضویت در گروه آنها را بدهد چون میترسید گاز و مایعاتی که تومور تولید میکند سمی باشند ولی بعد از اینکه بیشتر در مورد موضوع فکر کرد تصمیم گرفت تا پایان آزمایشهای گروه دانشمندان منتظر بماند. احتمالا اگر سمی خطرناک در میان بود ارتش زود از شر تومور خلاص میشد.
در واقع معلوم شد که بقیه افراد نیز سرشان شلوغتر از آن بود که سربازان را همیشه زیر نظر داشته باشند. خبر تومور مثل بمب ترکیده بود و از همه جا توریستها و افراد کنجکاو به سمت شهر سرازیر می شدند. هتلها پر شد، در قهوهخانهها میز خالی پیدا نمیشد و مغازهها جنس کم آوردهبودند. قصاب از اولین کسانی بود که از موقعیت استفاده کرد و مغازه بزرگ خود را تبدیل به مکانی کرد که افراد میتوانستند بدون استشمام بوی بد تومور آن را از پشت شیشههای مغازه نگاه کنند، عکس یادگاری بیندازند و یا بطریهای آب تومور را به عنوان سوغاتی بخرند. یک هفته هم از تصمیم نابود کردن تومور نگذشته بود که قصاب به زنش گفت:
(( با وجود این تومور در عرض چند روز به اندازه یک ماه کار قصابی پول در آوردیم. عجب برکتی داره! باورنکردنیه. حتی میشه کار رو بیشتر گسترش داد. من فکرهای خیلی خوبی توی ذهنم دارم.))
روزها گذشت و برگ درختان شروع به ریختن کرد. شهر در مدتی کم تغییراتی بسیار کرده بود. مغازهها شیکتر، تمیزتر و پر از کالاهای جورواجور، خیابانها تمیز، و پر از توریستها و کارگرهای خارجی بودند و مردم خوشلباس و خوشگذران به دید و بازدید همدیگر رفته و جدیدترین لوازمی را که خریداری کرده بودند به رخ هم می کشیدند. شهر، حتی شبها نیز شور و شوقی عجیب داشت و نورانیتر از قبل بنظر میرسید. همه به دنبال نوعی از زندگی که تاکنون آن را تجربه نکرده بودند. ولی مهمتر از همه اینها، تومور بود که با ابهتی بیشتر از گذشته در وسط میدان شهر قرار داشت و چشمهای حیرت زده مسافران و پر از تحسین و تمجید اهالی شهر را به سمت خود جلب میکرد. شایعه شد که ارتش تا آخر پاییز تومور را نابود خواهد کرد ولی بعد از شلوغی بزرگی که رخ داد اینطور به نظر آمد که در تصمیم خود تجدید نظر کرده است. مردم به خیابانها ریختند، شعار دادند و خواستار بهجا ماندن تومور شدند. در جلوترین صف قصاب قدیمی روی میدان در برابر تومور دیده میشد که دستهای خود را تا به انتها باز کرده و در برابر تجاوزکنندگان احتمالی از تومور دفاع میکرد. اهالی شهر سپس به دور تومور ایستادند و برای چندین روز دیوار انسانی تشکیل دادند. واقعیت این بود که کارشناسان هیچ مدرکی مبنی بر مضر بودن تومور در اختیار نداشتند. ارتش نیز پس از مدتی نیروهای خود را بیرون کشید و شهر را به حال خودش رها کرد. مردم شهر نیز با خوشحالی کارهای قبلی خود شدند. تنها یک نفر از تصمیم ارتش خوشحال نشد.
مهندس م. هنوز به چشم شک و تردید به تومور نگاه میکرد. وقتی میدید که مردم بچههای وحشتزده خود را بهزور میآوردند به پیشگاه تومور تا دور آن برقصند، و تومور مایعات غلیظ و رنگی خود را روی آنها میریخت تعجب میکرد و میترسید. از این وحشت داشت که مبادا تومور باعث مریضی مردم شهر شود یا بزرگتر شود. تصمیم گرفت خودش به تنهایی وارد عمل شود. چندین هفته متوالی در حالی که مردم شهر روز به روز پولدارتر میشدند، مهندس م. در زیرزمین خانهاش روی دینامیتهای کوچکی کار میکرد که همه به یک فتیله وصل میشدند. همچنین مقدار زیادی بنزین خریده بود که روی تومور بریزد. با وجود بنزین، انفجار دینامیتها باعث شعلهور شدن تومور میشد. هنوز کار بر روی دینامیتها کامل نشده بود، ولی وقتی از پنجره خانهاش دید که بچهای را به میدان آورده و برای دوای شکم دردش، از آب تومور بهزور به او خوراندند، تصمیم گرفت هرچه زودتر اقدام کند.
مهندس م. آخر همان هفته را برای انجام عملیاتش درنظر گرفته بود. آخر هفته شهر خلوتتر بود و اهالی برای تفریح به شهرهای نزدیک میرفتند. شب موعود که فرا رسید چندین گالن بنزین را به میدان شهر برد و شروع به ریختن آنها روی تومور کرد. بسیار ساکت و آرام کار میکرد تا توجه کسی جلب نشود. سعی داشت همهجای تومور را بپوشاند. هیجانزده برگشت تا دینامیتها را بردارد و کار را یکسره کند. تنها یک قدم مانده بود تا به موفقیت برسد.
ولی دینامیتها سر جایشان نبودند. بجای دینامیتها تعدادی از اهالی شهر ایستاده بودند که نگاههای وحشیشان ترسی غیر قابل کنترل در مهندس م. ایجاد کرد. چنان حواسش به ریختن بنزین بود که متوجه آمدن جمعیت پشت سرش نشد. جمعیتی که همچنان به تعدادشان افزوده میشد. چندین چراغ قوه روشن شدند و نورشان باعث شد مهندس م. نگاهش را از روی جمعیت برگرداند. صدایی از میان جمعیت آمد :
(( خیانتکار! میدون به تو تعلق نداره که میخوای آتیشش بزنی. مال بچه های شهره، سرمایه شهره. تو حق نداری …))
قصاب بود. شخص دیگری در تصدیق حرفهای قصاب فریاد زد:
(( آره! تومور قلب شهره. مقدسه. باید این نخاله رو بگیریم که بقیه فکر نکنند میتونند هرکاری دلشون خواست بکنن.))
مهندس م. که سعی می کرد زیر آن نور شدید جمعیت را نگاه کند گفت:
(( اما خودتون هم میخواستیند نابودش کنین!))
قصاب جیغ کشید:
(( دروغگو! دروغگو!))
((بگیرینش!))
جمعیت طوری به سمت مهندس م. هجوم برد که او با تلاش فراوان هم نتوانست قدم از قدم بردارد. چند نفرِ اولی که به او رسیدند محکم او را گرفته و سرش هوار کشیدند. از آنجایی که همه با هم داد میزدند متوجه حرفهایشان نمیشد. فقط صورتهای خشمگینی را از هر طرف میدید که دهان باز و بسته میکردند. چندین ضربه محکم به پهلوها و صورتش خورد. به زمین افتاد و وقتی بالا را نگاه کرد هنوز صورتهایی عصبانی میدید که او را تهدید میکردند و به سمتش تف میانداختند. یک نفر او را بهزور بلند کرد و به جلو هل داد. چند نفر دیگر او را گرفتند و به سمتی دیگر پرتاب کردند. مهندس م. توسط اهالی شهر به اینسو و آنسو پرتاب میشد. مردم آنقدر عصبانی بودند که نمیدانستند با او چه کنند تا اینکه از میان جمعیت ساطوری به هوا رفت و وحشیانه روی صورت او فرود آمد.
شانت خدادادیان
برگزیدهی مسابقه داستاننویسی راما