«هبوط» نوشته‌ی حسین جوادی

«هبوط» نوشته‌ی حسین جوادی

گفته‌­اند بلایا و وقایعی که حیات بشر را پیش می‌­برد، همگی تحت تاثیر انتخاب­‌ها و کنش خود آدمی­ست و توکل به موجودی برتر که وجودشان را به او وابسته­‌اند می­‌تواند شیرینی آینده را به کام­شان بنشاند. لیکن گویی آنان در هزارتویی از امید گیر افتاده‌­اند که رویای دستیابی به دنیایی آرمانگرا، حیات حقیقی را نیز برایشان به مغاک فساد و تباهی فرو خواهد برد و گمان می­‌برند در پس پرده ظواهر دنیا، جایگاهی انباشته از تمام آرزو­های واهی­‌شان، مملو از خوبی­‌ها و زیبایی­‌ها، برای نیکوکاران مهیا شده، لکن هیچگونه تصوری از کائنات ماورای قوه­‌ی بصری­شان ندارند. تا سال گذشته، اوصافی که می­‌خواهم بازگو کنم را خرافه‌­ای پیش نمی­دانستم و البته هنوز معتقدم افرادی که با لذت و شعف برای دیگران چنین وقایعی را تعریف می­‌کنند، همه ساخته­‌ی ذهن دنی و حقیرشان است. زیرا درک چنان حقایقی زبان را از بازگو کردنش قاصر خواهد ساخت. ولی اکنون تمام زوایا و خفایای روحم بدان ایمان دارد و گمان نکنم امکان بازگشت به زندگی، همچون مردمان عادی را پیدا کنم. مرداد ۱۳۱۳ بود که به امر رضا­خان برای تسجیل آرای مردم کشور، به ما معدود سوادداران شهر دستور دادند که به روستاهای اطراف رویم و اسم دومی برای مردم بیابیم. ماموریت من و یکی از همکاران به نام میرآقا سفر به روستایی با نام عجیب قره­قباد در یکی از خشک‌­ترین مناطق دشت قزوین بود. به وسیله­‌ی ماشین نظمیه از جاده­‌ی بین­‌الملل تا سر جاده­‌ی فرعی و مال­روی ورودی روستا رفتیم و آنجا پیاده شدیم. آن دهکده درون گودالی پشت تپه‌­ها واقع بود و از جاده اصلا به چشم نمی­‌آمد. اهالی روستا با آنکه خبر ساعت ورود ما را داشتند ولی پیدایشان نشد و مجبور شدیم پیاده تا آنجا رویم. آن ده به لعنت خدا می‌­مانست. سه رود کوچک از سمت شرق و جنوب و غرب به آن وارد و در مرکز به چاهی لایتناهی منتهی. هرزگی زمین اجازه رشد حتی تک علفی را نیز نداده بود و جز خاکستری و طوسی نشات­‌گرفته از سنگ­ها و زردی حاصل از خاک، الوان دیگری به چشم نمی‌­آمد. تمام بناها به یک شکل ساخته و مدور به دور همان چاه کذایی واقع شده بودند. جز عمارتی در بالای دهکده که عظمت دیوارهایش اجازه نظر انداختن به صحن درونی را نمی­دادند، ولی پیدا بود که بنایی اشرافی­ست و یکی از رودها از ماتحتش می­‌گذشت و آشکار شد متعلق به خان روستا فردی غربت نام است. مردی بلندقد و چاق و مالک چهره‌­ای جدی و مصمم. با ریش­‌هایی تیغ‌­زده و گوش راستی که تنها نیمی از آن باقی مانده بود.­ به محض ورود برخلاف انتظاراتی که شمایل دهکده به ما تحمیل کرده بود، با استقبال غیرمنتظره­ای روبه­‌رو شدیم. حتی هدایایی به مناسبت ورود فرخنده­‌ی ما نصیب­مان شد و خان امر به بساط سروری در شب  و ما را به عمارتش برای استراحت دعوت کرد. در اتاق نسبتا فراخی که نصیبم شده بود کوزه‌­ها وخمره­‌هایی قرار داشت که پس از تلاش برای بازکردن سرپوش‌شان با شراب اصل میکده­‌های بیدستان که انگورهای دانه­‌درشت تاکستان و خرمای اصل بغداد محتوی اصلی­شان بود، طرف شدم.
به­‌سبب سکونت در خانه­‌ای اجاره­‌ای در خیابان سپه که هم اتاقانی با اعتقادات عمیق همراهی­‌ام می­‌کردند و به ­جد اصراری عجیب در امر به معروف و نهی ­از منکر داشتند، حدود یک سالی می­شد که طعم گرمی خون حاصل از می را از یاد برده بودم. پس فرصت را غنیمت شمرده، لیوان را لبریز کرده به شرب خمر مشغول شدم. با وجود گرمای دردناک مردادماه و تابش برنده­‌ی خورشید، خنکی ماورای خیالی در آن مایع خوش خوراک یافت می‌­شد و مسیر دخولش به درون، تن داغ و خسته را سرد و روح را تغذیه می­کرد. روحی که همچو هوس آدم به حوا، نیازمند شهوت می­‌خوارگی بود و به سرعت جام دوم و سوم را نیز سر کشیدم. لیکن چون دنیا متنفر از لذت بشر است، به من نیز اجازه­‌ی ادامه آن شعف را نداد و صدای کوبیده شدن در آمد و همراه با گشوده شدنش، انوار مستقیم آفتاب تن نیمه­ هشیارم را نشانه رفتند. کلفت خانه بود که خبر دعوت من به اتاق خان را می­داد. از گفت­‌وگو با او چیزی در خاطر ندارم جز نوشیدن دوباره با میرآقا و خان و سپس چای داغ به همراهی تریاک و بنگ و افیون و مطرب. گویا قرار بود قبل از شروع جشن برای مطلبی به اتاق خان برگردم. اما زیاده­‌روی آن روز احوالم را ناخوش کرد. اصلا یادم رفت که قرار ملاقاتی برپا بوده و از فرط سردردی عجیب که حاصل می­خوارگی بی­رویه است، تلوتلو خوران در هنگام هبوط خورشید به ماتحت افق، از خانه بیرون زدم. بینایی چشم راست از دست رفته بود، همواره در هنگام سردردهایم چنین می­‌شود. چشم چپ نیز سلامت همیشگی را دارا نبود. با این که قرار بر جشنی داشتیم، جمعیتی در دهکده نمی‌­دیدم. اصلا هیچ کس در کوچه­‌ها نبود. لیکن همهمه و هزایزی متواتر گوش را می‌­آزرد. گویی از همه سمتی صدا وجود داشت و انگار از هیچ جایی نبود. توانایی تشخیص محل تولید اصوات را نداشتم ولی اطمینانی عمیق بود که نواهایی را می­شنوم. لحظه‌­ای گذشت و به نظر آمد که اصوات پراکنده در فضا، متمرکز در حیاط عمارت خان شده‌­اند. شاید میهمانی شروع شده بود. ابتدا تصمیم گرفتم که به آن­ها ملحق شوم، اما دردی که درون سرم جریان داشت، جلویم را گرفت. حس و احوال معاشرت را نداشتم. با همان چشم چپ کم‌­سو به‌­دنبال مکانی برای خلوت­‌گزینی گشتم و در پس پرده­‌ای که ابصار را مسدود کرده بود، در سمت شمالی روستا که جویباری قرار نداشت، تپه ای را یافتم. بالا رفتنش سخت نمی­‌آمد. مسیر جوی غربی را گرفتم تا به میدان و چاه میانش برسم که به سمت شمال روم. سرگیجه­‌ی بسیار پایم را لرزاند و در کنار آن کوچک‌­رود به زمین افتادم. خود را به سمتش کشاندم تا شاید خنکی آب کمی به هوشیاری بیافزاید. اما، اما آب سرخ بود. نه آنکه رنگی قرمز درونش باشد بلکه حقیقتا خون بود. بویش را می­‌فهمیدم. همان بویی که روز عاشورا شهر را مسموم می­‌کند و همان رنگی که از گلوی بریده گوسفندان جاری می­‌شود. نمی­دانم که چه در آن تریاک و عرق مخلوط کرده بودند که حایل میان اوهام و حقیقت پاره شده و آن دو این چنین با یک­دیگر عشق­‌بازی می‌­کردند.
در پای تپه افتادم، اشتباه می­‌کردم، بالا رفتنش با این شدت ناخوشی کار من نبود. همان­‌جا به روی خاک دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم. جبار کمانش را به‌­سمت دب اکبر نشانه رفته بود، امکانش نیست، این دو صور آن­قدر به هم نزدیک نبودند اما می­‌دیدم که شکارچی آسمان به­‌دنبال خرس بزرگ فلک است. نبرد عظيم کیهانی را درک می‌­کردم، ابصار به­‌وضوح آتش جنگ را حس می­‌کرد. حوریان بهشتی از دست اهریمنان می­‌گریختند و باران خونشان جاری بود. مرگشان را می­‌دیدم. مرگ ملکان و فرشتگان را. مرگ مقربان الهی را. سوختن عرشش را دیدم. فریاد پیروزی ابلیس را شنیدم. لابه­‌ی ملکوت درون آتشش نمایان بود. خون­‌آب‌­هایی کیهانی از دژهای الهی شره می­‌رفتند و نجاسات ملکان، از خون خرخره­‌ی جبرئیل تا چشم­‌های از حدقه در آمده­‌ی عزرائیل، عطش ازلی ابلیس را فرو می­‌نشاندند. مردی با ردایی زرد رنگ را مافوق همه­‌ی آنها دیدم. چهره‌­اش ناواضح ولی غرورش را می‌­فهمیدم. با خمره‌­ای سفالی در دست. انتظار بیداری دوباره را نداشتم ولی دوباره صدای کوفته شدن مشت­‌های پیرزن کلفت به روی در، خواب را از چشمانم زدود. بدون اجازه در را باز کرد. درون اتاق بودم.

  • دعوت شدید به اتاق ارباب.

بدون گفتن کلمه‌­ای دیگر و بدون حتی انتظاری برای دریافت پاسخ، بیرون رفت. چشم­‌ها را باز و بسته کردم. اثری از تاری و کدری نبود. همان اتاق بود، اتاقی که درش سکونت داشتم، با همان خمره­‌ها و کوزه­‌ها. سرحال بودم و مستی و ناهوشیاری در وجودم نبود. بیرون رفتم و عرض حیاط را پیمودم. در میانه­‌ی صحن بقایای آتشی دایره­‌وار قرار داشت که جویبار آب، آن را به دونیم تقسیم می‌­کرد و درونش بقایای خون خشک‌­شده‌­ای وجود داشت. پله­‌ها را پشت سر گذاشتم و به خان رسیدم. بساط چای و چپق و قلیان برپا بود و برای عصرانه هم تکه­‌های مرغ را درون روغن سرخ کرده بودند. اما وقتی نزدیک­تر شدم واضح شد که با قرمه­‌هایی از مرغ طرف نبودم بلکه هر تکه یک جوجه­‌ی کوچک سرخ شده با بال­‌ها و پاها و حتی سرش بود. ورودی ایوان را برای نشستن انتخاب کردم اما با اشاره­‌ی دست خان نزدیک­تر شدم. واضحا منتظر درود من بود پس کوتاه گفتم: «سلام»

  • ایرج آقا، سلام

در خاطرم نبود که نامم را به کسی گفته باشم. اضافه کردم: « فکر کنم بتونیم از مسجد استفاده کنیم. روالش رو همون­جا توضیح می‌­دم.»
اما یادم نیامد که مناره و گنبد و گلدسته­‌ای دیده باشم. خان استکان چایی­‌اش را که هنوز از آن بخار بلند می­شد تماما سر کشید و گفت: «کار، نام دوم، شناسنامه. بله بله. در خاطرم هست. اما امروز امر مهم­‌تری در پیش داریم.» کوتاه خندید و ادامه داد: «دیشب که خوب پیش نرفت.» حرف­هایش را می­‌شنیدم اما تماما حواسم به آن خط مدور میانه­‌ی حیاط بود. خان گفت: «حواستون پرت نشه، یه­‌جور رسمه، قربانی کردن بره وسط حلقه آتیش. می­گن از زمان زرتشتیا مونده. خودم ­هم خیلی در موردش نمی‌­دونم. من بچگی عاشق عید قربان بودم. گوشت تازه کباب شده شیشک. اما جدیدا رو آوردم به خوردن این جوجه­‌ها. دستور طبیبه.» و با دستش اشاره به یکی از جوجه­‌ها کرد، که امتناع کردم. همیشه رسومات و مناسک حس تنفرم را بر می‌­انگیخت. همین پوچ تفکرات بودند که مرا حرامزاده نامیدند و مادر بینوایم زیر درد سنگسار به سمت مرگ رفت. پس بحث را عوض کردم :«میر آقا کجاست؟»

  • گویا سنگین تو اتاقش خوابیده. ببینم، شما از کدوم خاندان‌های قزوینی؟
  • مگه حتما باید از یه خاندان باشم؟
  • خب، شما سواد داری و سواد داشتن که کار عوام نیستش!
  • نه آقا، من یتیم بودم. قباد نامی منو بزرگ کرده و حمایتای اونه که الان اینجام. هفت سال پیش هم خودش و خونه‌ش با هم سوختن، اموالشم مصادره شد.

قوری را از روی سماور ذغالی برداشت و استکان دوم را پر و بدون لحظه­‌ای تامل شروع به نوشیدن کرد و گفت: «کار دولت همینه . ببینم، شما میرآقا رو خیلی وقته میشناسی؟»

جواب دادم: «نه. بیشتر از یه هفته هم نمی­شه. حتی اسمش رو هم یادم رفته، میرآقا لقبشه.» لیوان دوباره از چای لبریز شد، به غلظتی که بوی تلخی­‌اش را می­فهمیدم. در آن حرارت ماورای تحمل، متواتر استکان چای را به درون خود می‌­ریخت و حتی دریغ از یک قطره از عرق به روی چهره­‌اش. خوردن یکی از آن جوجه‌­ها را شروع و با دهان پر شروع به حرف‌­زدن کرد: «می­‌خوام قبل شروع کار ببرمت تنها اثر باستانی اینجا رو ببینی. قدیما یه قلعه­‌ای بوده انگار. البته الان بیشترش خرابه‌ست با چندتایی اتاق ازش که سالم مونده. داستان جالبی هم پشتشه.» استکان جدیدی را از چای پر و به من تعارف کرد. با این که حرارت هوا آزارم می­داد لکن او چنان با ولع آن را سر می­‌کشید که مرا نیز مشتاق نوشیدن کرد. به­‌قدری داغ بود که مجبور شدم استکانی را که به‌­راحتی در دستش داشت، به­‌سرعت زمین گذارم. و شروع کرد: «قضیه خیلی طولانی نیست. می‌­گن دوران کهن یه قلعه بوده این، مثل بقیه. می­‌گن بعد حمله­‌ی عرب مردم جمع می‌­شن یه دروازه جدید براش می­‌سازن که فقط از بیرون باز و بسته می‌­شده، بعد که ارتش دشمن می­‌رسه اینا تسلیم می­‌شن و اجازه می­‌دن عرب‌ها برن تو قلعه. بعدش هم از بیرون در رو می­‌بندن و زندانیشون می­‌کنن. می­‌گن دیواراش انقدر بلند بوده که هیچ­ جوره نمی‌­تونستن ازش فرار کنن. راسته حرفشون. بچگیم هنوز یکی از دیوارها سالم بود، عظیم و با وقار. مردم تعریف می­‌کردن که صدای جیغ و عربده­‌هاشون رو می­‌شنیدن، اینکه قوی­‌ترها آخرش رو آوردن به خوردن ضعیف­‌ترها. تا اینکه بعد یه مدتی صداها می­‌خوابه. چند سال پیش هم مردم جمع می­‌شن استخونای باقی­مونده رو می­ریزن بیرون. هنوز چند فرسخی اینجا بعضی استخونا رو می­‌تونی پیداکنی.»
مکثی کرد و سکوتی برقرار شد. داستانش شبیه قصه­‌هایی می­‌مانست که برای کودکان تعریف می­‌کنند تا آن­ها را بترسانند. قصه­‌هایی که هیچ­گاه برای من تعریف نشده بود. احدی نبود که در کودکی برایم قصه گوید. من بدشگون بودم. هوایی که لمس تنم می­شد را آلوده می­‌دانستند و استنشاقش سرنوشت‌­شان را تاریک می­‌کرد. شیطان­‌زاده­‌ای بودم که خداپرستان را سبب سقوط می‌­شد. چگونه انتظار می‌­داشتم که کسی برایم قصه گوید. خان سکوت را برید: «برو. برو آماده شو بریم ببینیم اونجا رو.» برخاست و من نیز آنجا را ترک کردم. درون اتاق دوباره خمره‌­های شراب نظرم را جلب کرد. نمی­‌خواستم وارد وادی مستی شوم، اما مقاومت هم نیاز به تزکیه نفس دارد که در وجود من رخنه نکرده بود. من نمی­‌توانستم با اخلاص باشم. تقوا و پرهیزکاری جایی در میان حرام­زادگان ندارد. پس لیوان اول را بالا کشیدم. سپس به کنج اتاق رفتم تا کتم را بردارم. احتمال می­دادم شب هنگام هوا سرد شود. خاصیت کویر این چنین بود. مقاومت کارساز نبود و لیوان دوم را نیز سر کشیدم و از ترس نوشیدن لیوان سوم، به­‌سرعت از اتاق خارج شدم. طول صحن عمارت را طی کردم و از مدخل خارج شدم. بوی متعفن مدفوع اسب به مشامم خورد و با چرخش سر هیاکل کریه دو اسب کنار خان را دیدم. سریعا چند قدمی را عقب کشیدم تا از قلمروی آن بوی چندش‌­ناک دور شوم و چشمانم را بستم تا آن منظره­‌ی لعنت­‌شده از ذهنم پاک شود. در دوران کودکی در اصطبل مردی بردگی می­‌کردم و یکی از محبوب تنبیه‌­هایش فرو کردن سرم در مدفوع اسب و گه خوراندن به من بود. خاطره­‌ی آن وقایع بغرنج دوباره درونم روشن شد و با همان چشمان بسته تقاضا کردم در صورت امکان، پیاده به مقصد رویم که تعجبا، خان بی هیچ­گونه تعللی قبول کرد و در میانه­‌ی راه هیچ سوالی در موردش نپرسید. مسیر یکی از جویبارها را گرفتیم و از آخرین منزل روستا نیز گذشتیم که پس از آن هیچ نبود جز سطحی ناهموار که جویبار از میانش می‌­گذشت و در افق شمایل دژی مخروبه چشمان را لمس کرد. سپس خان، مشکی که گمان می­کردم درونش آب باشد را کمی نوشید و به سمت من گرفت. به­‌سرعت بویش در هوا پیچید. به غلظتی هزاران برابر شراب موجود در اتاق. بوی میکده‌­های بیدستان را می­‌شنیدم، خاطرات مستی و شاهدان و شب­‌های بی­انتها. لیکن این یکی چنان قدرتمند بود که در آن فضای نابسته، سلطه‌­اش را گسترانید.
شتابا و هوس­ناک تعارفش را پذیرفتم. جرعه­‌ی اول را بالا رفتم. لذیذتر از تمام شهوات بهشتی. به خنکی ماورای تخیلات دون­شان انسان. حاضر بودم دوزخ را به‌­ازای جرعه دوم به جان بخرم. دومی نیز به­‌سرعت بالا کشیده شد. حرارت مردادماه به گرمی لذت­بخشی میان خون‌­هایم بدل شد. گویی می، یکسره از جنات دنیای دیگر آورده شده باشد. هرچه می‌­نوشیدم به پایان نمی‌­رسید. جویبار شراب جاری از کناره­‌ی لبانم، پیراهنم را مرطوب می­‌کرد. به خود که آمدم جلوی دروازه­‌ای بودیم که عظمتش به بزرگی جبرئیل حامل پیام وحی می­مانست. شب شده بود و ماه بدریه درست در مافوق ورودیه جا گرفته بود. از خاطرم نمی­رود که دو چشم ارغوانی را در آسمان می­دیدم، چشمان عاشقی که شیون معشوق درون آتش را می­‌شنود و اضمحلال گوشت تنش و جوشش خونش را می­‌‌بیند.­ خان جلوتر از من وارد شد. آن­سوی دروازه هیچ به چشم نمی­‌آمد جز تاریکی مطلق به مقصدی لایتناهی. مستی دوباره سوی چشمانم را ربوده بود و رنگ­‌ها پس از گذشت از عنبیه در یک­دیگر می­‌لولیدند و تصاویر موهومی می‌­ساختند. منتظر بودم که چشمانم به تاریکی عادت کند تا اندرون آن ارگ عظیم را واضح ببینم. گویا تاریکی کناره نمی­‌گرفت و خان را صدا زدم و جواب آمد که به­‌زودی خواهم دید. کم­کم نواهایی را حس کردم که در گوشه کنار آن تاریکی می‌­پلکیدند. تلفیقی از عربده­‌‌های مردی که با ناله­‌های زنی همسو شده بود. صدای خنده­‌های دختری را می‌­شنیدم. جیغ­‌هایش، تند نفس­‌هایش. اصوات مشمئزکننده گریه­‌های نوزادی به گوشم رسید. صدای زبانه­‌های آتش را و مردی که درونش فریاد می­‌کشد را می­‌شنیدم. در آن اثنا به نظر آمد که از هیچ رنگ­‌هایی پیدا می­‌شوند، در هم مخلوط و تصاویری می‌­سازند.
خودم را دیدم. خود خردسالم در سالیان دور. بوی مدفوع اسب تماما در هوا پیچید. اصطبلی را دیدم. همان اصطبل کذایی را. سرم به زور در گه اسب­‌ها فرو می ­رفت. مزه ­اش را درون دهانم حس می­‌کردم. کثافت­  هایی که توی چشم و گوش  ­ها بودند. پسربچه ­ای در کناری بود و هیچ نمی­ گفت جز آن لبخند اهریمنی گوشه­ ی لبانش. سیر رشدش را دیدم.  بلوغش و تکاملش. هرچه بزرگ­تر می­ شد، چهره ­اش آشناتر. لعنت خدا. او میرآقا بود. فرزند منفورترین مرد تمام زندگیم.

به ناگاه تمام تصاویر محو شد و به جایش خرابه ­ای ظاهر گشت. زن جوانی را دیدم نوزاد در آغوش، در کنجی کز کرده. ترسش را می­ فهمیدم. وحشتی عمیق ­تر از یونس درون ماهی. مردان و زنانی را دیدم کینه­ توزانه در تعقیبش. چهره­  ی دختر را دیدم، ناآشنا نمی‌­مانست اما نمی‌­شناختمش. سرخی صورتش دوزخ را به رقابت می­‌طلبید. چهره­‌ی خاکی‌­اش، چادر فرو افتاده‌­اش، وحشت از نفس کشیدنش، هیچکدام را از یاد نمی­‌برم. به ناگاه جیغ­‌های گربه­‌مانند نوزاد به‌­پا خواست و تلاش­‌های عاجزانه مادر برای خاموش کردنش بی‌­فایده ماند و اختفایشان دیگر سودی نداشت. سپس تصویر دیگری. خانه­‌مان را دیدم. آتش را. زبانه­‌هایش و قبادی که میانشان بود. و من هیچ نداشتم بکنم جز نگاه کردن و نگاه کردن و نگاه کردن. آب شدن صورتش را می‌­دیدم، چشمان در حال تبخیرش را. دوباره گسستگی فضا و دخول به مکانی جدید. قباد جوان­تر را دیدم. پیراهنی آبی به تن. به رنگ آسمان در حال طلوع. با چند قدمی فاصله همان دختر، با چارقدی مشکی به دنبالش. رفتند و از شهر خارج شدند و از چشم مردمان آسوده­‌خاطر.
دختر قدم­‌هایش را سریع­تر کرد و به او رسید. چارقد از سر کشید و پیراهن سرخش، دامن سیاه تاریکش، صورت بی‌­آرایشش، اضطراب چشم­‌ها و پیچش معروف موهایش را، همه را به­‌وضوح دیدم. به بیابان رسیدند. بیابانی که تنها شاهدش همان ماه درخشان جنون بود. مهتاب به قدری بزرگ و نزدیک بود که لمسش را ناممکن نمی­‌دیدی. ایرج قدح در دستان دختر را پر کرد و او آرام مشغول نوشید شد. زمین یک دست صاف بود. در همه­‌جا رگه­های سفید نمک را میان خاک سیاه می­‌دیدی، همچون مویرگ‌­هایِ سرخ پر از خونِ درون چشم. نمک بسیار جلوی رشد هرگونه گیاهی را گرفته بود. جز در شمال که سوسوی کم­‌رمق نورها نشان از شهری در دوردست داشت. در دیگر جهات، افق به شوره‌­زار ملحق می­شد. دختر چارقدش را به زمین انداخت و رویش دراز کشید، حرکاتش مستی را پنهان نمی­‌کرد. نخ­‌هایی که پیرهنش را بسته بودند به نوبت می­‌گشود و رگه‌­های از زخم­هایی قدیمی مانند همان خطوط نمک، روی گردن و سینه­‌هایش پیدا می‌­شد. قباد کنارش به زمین نشست. تصاویر محو شد. دوباره تاریکی مطلق.
این­بار صدای اذان آمد. موذنی که با فریادی از ماتحت حلقومش، به مسجد دعوت می­‌کرد. مردمی را دیدم که بیرون شهر جمع شده‌­اند، در صلات ظهر و تابش مستقیم آفتاب. همان دختر را دیدم، تا سینه در خاک دفن شده و مردی که کنارش نشسته برایش طلب مغفرت در دنیایی دیگر می­‌کند. نوای اذان قطع شد. غروب شده بود و خورشید در حال فرار از آن مهلکه. دیگر کسی آنجا نبود جز صورت سرد و پاره شده­‌ی دختر و کلاغی در تلاش برای چشیدن مزه­‌ی چشم چپش. و سنگ‌­هایى که آن اطراف افتاده بودند و اکثرشان مملو از خونی چسبناک و قرمز. او مادر من بود. مطمئن بودم. اصلا جایی برای شک باقی نماند. او مادر بینوایم بود و جیغ­‌های من باعث مرگش شد. بدنم داغ شده بود و ذهنم می‌­سوخت. حرارتش را حس می­‌کردم. امروز از تمام عمرم بیشتر دیده بودم. دیگر تصاویر جدیدی پیدا نشد. تاریکی و سکوت و درد. همان­جا به زمین نشستم و ناخودآگاه به قلمرو خواب افتادم.
چشمانم را که گشودم، هیکل چاق خان جلوی رویم بود. از تاریکی خبری نبود. در اتاق شبه مخروبه­ای بسیار کوچک بودم. خان که کنار رفت، پشت سرش تختی پادشاهانه نمایان شد. سنگی، خاک خورده و واضحا با قدمت بسیار. کالبدی استخوانی رویش تکیه زده بود. ردایی زردرنگ بر تنش و تاجی به روی سر. در دست چپش خنجری زنگ زده قرار داشت و کنارش در سمت راست، کوزه­‌ای سفالی پر از خاکستر. خان به جسد بی‌­گوشت که جمجمه‌­اش پر از شکستگی و فک ظریفش خورد شده بود، اشاره کرد و آرام گفت: «مادرت» و دستش را به سمت کوزه­‌ی سفالی گرفت: «و پدرت.» هوا گرم و متعفن بود. دیدن آن جمجه­‌ی خورد شده نیز دردناک. سریعا بیرون زدم. میان اتاق و در خروجی، راهرویی حایل بود که عرضش به اندازه­‌ی تنها یک انسان و ارتفاعش چندین متر اما دروازه بسیار کوچک بود و مرا مجبور به خم کردن سرم برای خروج نمود. بیرون شرایط بهتر نبود. باد داغ راز گویی آتش حمل می­‌کرد و آفتاب وظیفه­‌ی همیشگی‌­اش را به نحو احسن اجرا. خان پشت سرم خارج شد و پرسید: «می­شنوی داستان رو؟» پیش از هرچیز ابتدا تقاضای آن مشک شراب را کردم ولی گویی آن را به اتمام رسانده بودم. هیچ نگفتم، منتظر بودم خودش شروع کند. و او شروع کرد: «قباد، پدرت بود. پدر واقعیت. دلایلی داشت پنهان کردنش که بعدا می­‌فهمی. اما چالش مهم­‌تری روبروی بشریته. پدرمون داره بیدار می­شه. پدر حقیقیمون. و نیازه بری و خواسته­‌ش رو بشنوی و به دستورش عمل کنی. نه برای قدرت و نه برای سعادت، تنها برای بقا.» تمام جملات بالا را با هیجانی بیش از حد ادا می­کرد. ایمان داشت که من آمده­‌ام تا منجی­‌شان شوم. اما در آن لحظه به چیزی فکر نمی­‌کردم جز رسیدن به روستا و فرار از این دارالمجانین. حقیقتا چیزهایی دیده بودم، اما تمام دیوانگاه باور دارند که قوه­‌ی بصرشان به آنها دروغ نمی­‌گوید. اختیار ذهنم در دستم بود و تخیلاتی که در حقیقت و دروغشان در شک بودم، دیگر به سراغم نمی­‌آمدند و عقلم منطقا دستور به فرار داد. ابتدا به سمت روستا دویدم، تا راه جاده­ را گم نکنم. گرمی هوا دویدن را سخت می‌­کرد و ترس اجازه­‌ی ایستادن نمی‌­داد. تا نهایتا در نزدیکی دهکده جاده مال­روی خروجی را دیدم.
مسیر اصلی در شمال بود. تنها لازم بود همان مسیر را مستقیم بدوم و این جهنم را پشت سرم گذارم. پس دویدم، با تمام وجودم دویدم. با تمام سرعت و توانی که یک انسان می­تواند خرج کند. غروب شد و خورشید به چشم نمی‌­آمد. رفتم تا آنجا که دیگر نوری از سمت روستا ندیدم. سرعتم را کمتر کردم ولی به راهم ادامه دادم. لیکن هرچه می­‌رفتم خبری از جاده نبود. تاریکی بسیار و نیرویم رو به کاهش بود. خسته‌­تر از نوح پس از طوفان، با این که تازه از خواب برخاسته بودم ولی چشمانم توان باز بودنش را از دست می­داد. همان­جا به روی خاک افتادم و دوباره خواب. خودم را دیدم، در ردایی زرد بر تن و پادشاهانه در حال خرامیدن. و خادمان همه تعظیم کرده. به روی صخره‌­ای ایستادم و بی­‌شمار سپاهی زیر پاهایم. تحت سلطه‌­ام. همه خفتانی سیاه بر تن و خودهایی سیاه تر بر سر. اسلحه بر دستشان. همه خونین. خون تازه و گرم. تمام پادشاهان، تمام حاکمان، همه در سپاه من. از داریوش تا اسکندر. از تزار روس‌­ها تا آرتورشاه. رضاخان را دیدم، سربازی در میان بی­انتها سپاهم. ارتشیان روس و عثمانی و انگلیس را می­دیدم. له شده زیر گام­های سپاه پادشاه جهان. همه در صفوفی عظیم نظم گرفته و چشم دوخته به کلامم، آوایی  از زبانم جاری می‌شد ولی معنایشان را نمی­فهمیدم و دهشتی در وجودم شکل می­گرفت، دهشتی ناآشنا و از منبعی نامعلوم.
چشمانم را باز کردم و سردی هوا تمام وجودم را گرفت، خوشبختانه روپوشی همراه داشتم. ظلماتی بود غریب، ماه ابدا به چشم نمی‌آمد و ستارگان رنگ‌هایی داشتند که تا به آن روز ندیده بودم. بی­‌دلیل قدم برداشتم و به سمتی رفتم، لااقل تحرک مانع سلطه سرما بر بدن می‌شد. کفش‌هایم نبودند، به دنبالشان گشتم، سرما پاهایم را اذیت می‌کرد، چهار زانو به روی زمین نشستم و در جستجوی کفش‌ها به اطراف می‌­خزیدم. نیافتم. پابرهنه بودم و مجبور به قدم برداشتن در این خاک سرد. از فرط ناتوانی و ملالت و ترس دراز کشیده به پشت افتادم. ستاره‌ها رنگارنگ در آسمان می­‌درخشیدند و در نظرم متحرک می‌­آمدند. در عمق سیاه آسمان، به گمانم رنگی سبز و لجن­‌گون می­‌دیدم و کم­‌کم بوی متعفنی قضا را درگیر خود کرد. شبیه به هیچ بویی نبود و مشامم برای اولین‌­بار درکش می­‌کرد، اما هرچه بود تحملش سخت می­‌نمود.

ناگهان از جانب غرب نوری پدیدار شد (البته اگر هنوز به سمت شمال بودم) یا شاید از ابتدا آنجا بود. در پشت دیدگان مه گرفته­‌ام گویی سوسوی نوری را می­‌دیدم. سرگشته و تنها در کویر بودم و چاره‌­ای نبود جز حرکت به سمتش. در این سرما و ستمگری طبیعت، چه­‌چیز نیک­‌تر از نور و گرما برای جانداری حقیر. هرچه نزدیک‌تر می‌شدم، احساس حرارت بیشتری می­‌کردم. آتش به­‌روی زمین بود، نیم دایره‌­ای به وسعت گنبدِ حرم مقدسی. گویی زبانه‌­های آتش به عمق آسمان می­‌رسیدند. پلاکانی به پایین داشت. از جنس سنگ‌­هایی سفید و یک­دست. چنان صیقل خورده که از خلقش خارج از توانایی اعمال بشری بود.  وحشت اجازه کاوش نمی‌داد اما کنجکاوی پیروز شد. یا شاید چیزی ماورای کنجکاوی. اصواتی سحرانگیز و نامفهوم، مرا به پایین می­‌خواندند. پس تسلیم شده و قدم برداشتم. دریچه‌­ای به ناشناخته‌ها پیش رویم بود. پیش رفتم. درون راهرو مشعل و چراغی نبود اما چشمان غرق تاریکی نمی‌­شدند. به محوطه­‌ای رسیدم، همه از سنگ، سقفش کوتاه و پر از اتاق و حفره و دالان. با تصاویر و نقاشی­‌ها و اسلیمی‌­هایی غریب که منطق توان درکشان را نداشت و اصواتی نامفهوم­‌تر در محیط. به زندانی می‌مانست، شاید هم باغ وحشی، از همان‌ها که تازگی در تهران گشوده بودند. حفره‌هایی مقفس شده که مشاهده درونشان عقل را به سخره می­‌گرفت.

کریه‌المنظر مخلوقانی بودند. حیواناتی به بند کشیده درون آن قفس‌­ها که مشابه­‌شان را تاکنون ندیده بودم. شاید حتی متعلق به قلمرو زمین نیز نبودند. بعضی چندین چشم و بعضی بی‌­چشم. بیشترشان نعره می‌­کشیدند اما شبیه ناله‌­­هایی از سرِ درد. موجوداتی بودند شبیه به میمون و کوتاه‌­قد که به روی زانوهایشان حرکت می­‌کردند اما با دقت بیشتر. چهره­‌شان شبیه به کودکان گرسنه­‌ای بود که مدت­هاست طمع غذایی را نچشیده‌­اند. حیوانی را دیدم که مدفوع مخلوقی کریه‌­تر از خود را می‌­خورد و موجود دیگری پس از پایان زایمان سگ بی‌­چشمی، در دم نوزادش را به دندان گرفت و بلعید. بعضی‌­هایشان انسان بودند، اما آدمیانی که جزامیان کنارشان به حوریان می­‌مانستند. به روی دیوارها و سقف و حتی زمین نوشته­‌هایی می­دیدم به رسم­الخطی ناآشنا. نوشته­‌هایی که به تلفیق با تصاویر و نقاشی­ها درمی­‌آمدند گویا در تلاش بودند منظوری را برسانند. شیب دالان­‌ها به سمت پایین بود و هرچه پیش می‌­رفتم به عمق نزدیک‌­تر و موجودات کریه‌­تر می­‌شدند. گرما نیز شدت می­‌گرفت. کم­کم سنگ و خاک زیر پایم مرطوب می­‌شدند و بعد از مدتی درون ماده­‌ی گرم و سرخ‌­رنگی که حتم می­دارم خون بود، قدم برمی­­‌داشتم. خونی که قدم به قدم ارتفاعش بیشتر می­‌شد و اندک زمانی بعد پر از لاشه­ی موش و مار و اعضای بدن انسان شد. دیگر ترسیدم و جلوتر نرفتم اما  راه بازگشت را نیز نمی‌­یافتم. راهروهایی شبیه به هم و هزارتویی نامنتهی و دالان­­‌های پر شده از خون و مرگ و درد. فقط راه می­رفتم و سرگردان دور خود می‌­چرخیدم تا به مسیری طولانی رسیدم که جز تاریکی مطلق هیچ نبود. نه دیوارها را می­‌دیدم، نه سقف و نه حتی زمین زیر پایم را. گویی در آسمان شب قدم می­‌گذاشتم. اصوات موهون  و مداوم شدت گرفته بودند و تماما سرم را پر می‌­کردند. در انتهای افق موجودی را دیدم که حتی توانایی درست به­‌خاطر آوردنش را هم از دست داده‌­ام. عظیم و بزرگ که هیکلش از جانب شرق تا غرب آسمان را پر  کرده بود. (دیگر نمی‌­دانستم زیرزمین بودم یا در آسمان قدم برمی‌­داشتم) بدنی برهنه و پر از زخم­‌هایی عمیق داشت که خونابه‌­­هایی به بزرگی آبشارها از آن پایین می­‌ریختند. دو بال چرمین که استخوان­‌هایی تیره­‌رنگ آن­ها را به بدنش متصل می­کردند، فضا را به لرزه می‌­انداختند. یکی از دستانش از پایین آرنجش قطع شده بود و در دست دیگرش لاشه­‌ی نهنگی عظیم­‌الجثه و نیمه­‌خورده  به‌­چشم می­خورد. صورت دهشتناکش را به­‌خاطر ندارم و آخرین چیزی که در یادم مانده پرواز سریع آن موجود به سمتم و حل شدن جسمم درون وجودش بود، به­‌طوری­که لحظه‌­ای احساس کردم بخشی از هویتش شده ­ام و حتی از چشمانش تمام دنیای بشری و زمین را از فراسوی آسمان دیدم و دیگر هیچ ندیدم. تنها صداها ماندند، اصواتی که هنوز از درونم رخت نبسته‌­اند و با هر بار بستن چشم­‌هایم، به گوش­‌ها هجوم می‌­برند.

نیستی مطلقی حکم­فرما شد. نه چیزی می­‌دیدم و نه می‌­شنیدم و نه حس لامسه فعال بود. اما می­‌دانستم هوشیارم. تا آن­که کم­‌کم اوراد و زمزمه‌­هایی گوش چپم را آزرد. صدا آشنا بود. همان صدای خشن و عصبی غربت. نور سرخی نیز از پشت پلک­هایم رد می­شد و پشتم به روی خاک نرم و داغی تکیه داده بود. چشم­‌ها را باز کردم و خان را دیدم که با کتابی قطور در دست کنارم به زمین نشسته بود و چیزهایی می­‌خواند. بقیه­‌ی جمعیت معدود دهکده نیز آنجا ایستاده بودند و میرآقا نیز متعجب کنار دیگر افراد نظاره­‌گر بود. در مرکز روستا، کنار همان چاه کذایی افتاده بودم. صلات ظهر بود و گرما اذیت می­‌کرد. به­ سختی نشستم، گویی دیگر نیرویی در بدن نداشتم.

غربت کتاب را بست. چشمانش را با فشار مالید و هنگامی که زمین را نگاه می­کرد گفت: «پیداش کردی؟ و آیا چیزی که باید دیده می‌­شد رو دیدی؟» هنوز نمی­توانستم به آنچه دیده‌­ام باور داشته باشم. ولی مگر امکان داشت که دیگران از توهمات من آگاه باشند و از آن سوال بپرسند. هزاران پرسش در ذهنم بود. اما حتی حال و توان پرسیدن­ هم نداشتم. پس تنها سوال مهم از نظر خودم را پرسیدم: «چیزی که باید دیده می­شد؟» غربت دستی به صورتش کشید، گرما او را هم اذیت می­‌کرد و کلافگی از اعمالش پیدا بود.

  • اربابمون. ساکن اعماق. حتما از تو چیزی خواسته. درخواستش چی بود؟
  • ارباب؟ همون موجود عظیمِ…
  • بله. فقط درخواستشو بگو

در آن  لحظه­‌ی آخر، درست در هنگام تلفیق وجودهایمان، خواسته‌­اش را فهمیده بودم. نه آن که چیزی به زبان بیاورد. بلکه گویی نیازش، به هوس تبدیل شد و هوسش، نیازم شد. پس تنها کلماتی که وجودم می­خواست‌شان را به زبان آوردم. نه برایم مفهومی داشتند و نه حتی به عواقبش فکر می­کردم. «خون. خون مرد بالغی که همراه ناظر هبوط کرده سفر می‌­کرد.» و خان هوای داغ ظهر را با تمام توان به ریه­‌هایش کشید و چشم‌­های تمام مردم، به سمت میرآقا چرخید.

حسین جوادی

برگزیده مسابقه‌ی داستان‌نویسی راما

«تومور» نوشته‌ی شانت خدادادیان

فوریه 20, 2021

پیشینه و پیدایش خاندان‌های عالی‌رتبه‌ی وستروس و بریده‌ای از تاریخ فتح ایگون

فوریه 20, 2021

یک نظر در «هبوط» نوشته‌ی حسین جوادی

  1. می بایست “خدا قوت” ای به اقای جوادی تقدیم نمود که تشبیه عمق آن به هیچ لفظ دیگری نشاید 🙂

    “هبوط” از جنبه های بسیاری ، به ویژه فرم ، شایسته تقدیره.
    ایده اولیه در کنار شیوه خوب پرداخت و زمان و مکان ویژه ای که انتخاب شده، به شدت تعلیق برانگیز جلوه میکنه.
    تیزهوشی نویسنده جایی چشم رو میبٌره که مضمون داستانی ظاهرا اومانیستی، دعوت ناخودآگاه انسان به مذهب گراییه.
    با اینکه داستان در بین اثار مشابه فارسی بسیار درخشانه ، جا داره کمی هم انتقاد کنم:
    1. پیرنگ داستان به قدر کافی قوی نیست و تقریبا هر باری که ایرج با پدیده سورئالی مواجه میشه، به راحتی قابل حدسه که در حال رویا دیدنه.
    2. در حالی که فرم و لحن راوی به غایت زیبا و متناسب با زمان روایت داستانه، دیالوگ ها در لفظ، لهجه و مفهوم هیچ ارتباطی با مرد روستایی قزوینی در سال 1313 ندارن.
    3. شخصیت پردازی راضی کننده نیست. درست مثل دیالوگ ها، شخصیت ایرج با چنین تفکرات ملحدانه ای، شاید 70 سال از زمان خودش جلوتر باشه. درسته که چنین شخصیتی به گزینه خوبی برای هبوط تبدیل میشه، اما این مناسب بودن به قیمت تضاد با زمانه تموم شده.
    4. ساده لوحانه به نظر میاد که یک نفر به صرف اصطلاحا “حرامزادگی” و گناهان والدینش، حق انتخاب رو از دست بده و اجبارا بد طینت باشه تا هبوط پذیریش ملس به نظر بیاد 🙂

    ممنون از اقای جوادی و تبریک به قلم ورزیده ایشون . منتظر انتشار رسمی یک داستان بلند از این دوست مستعدمون هستم .

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.